محمد حسین امسال می رود کلاس هفتم. عباس هم کلاس دومی می شود. رفته بودند به مادر بزرگ شان که شهرستان است سر بزنند. محمد حسین تصمیم گرفته بود بماند آن جا. مادرشان می گفت توی راه برگشت این قدر عباس گریه کرد و گفت" من نمی تونم دوری داداشمو تحمل کنم." که مجبور شدیم راه رفته را برگردیم و بگذاریم ش پیش داداشش.
مانده ام بعدِ این همه سال هنوز هم چه علقه ی عجیبی است بین حسین ها و عباس ها! انگار کن خدا محبت این دو برادر را از روز ازل در گل شان سرشته باشد. معلوم است بی تاب جدایی می شوند خب.
روز ولادت شان از پی ِ هم و شهادت شان با هم ...